سالها درس خوانده ای و نه فقط یک سال که ۱۳ سال تمام را تلاش کرده ای برای رسیدن به جایی که حقت توست و آینده ای که توی ذهنت از سالها پیش با هم برایت ترسیم کرده ایم. و من هر بار آرزو کرده ام و دستهایم را رو به آسمان گرفته ام و زیر لب ذکر خوانده ام تا تو به آنچه دوست داری برسی و آینده مال تو باشد و دلم برایت قشنگ ترین اتفاقاتی را خواست که روزگار از ما دریغش کرد. خوب میدانی که تو قشنگ ترین هدیه خداوند برای من بوده ای توی روزگاری که فقط معبودمان می دانست قرار است پیش رو داشته باشم. و حالا باید تورا ببرم و توی آن شهر غریب جا بگذارم تا تو راهی را که انتخاب کردی ادامه دهی اما هنوز نرفته دلتنگت شده ام عزیزترینم.
+ برای زیباترین نگین دنیا
تمام من باید برایت بنویسم. هرچند دست و دلم به نوشتن نمی رود. شاید برای آخرین بار.
بعد از تو تمام شدم برای همیشه و دیگر ساغری نماند، هر چه بود شکست و ته کشید نازنینم.
+ قربون دلت برم که با دلم نامهربونه.
++ عنوان از آهنگ هوروش بند
تمام شب را منتظر برگشتنت شده بودم و وقتی همه خوابیده بودند، آمده بودم وسط حیاط و نشسته بودم رو به آسمان. و زل زده بودم به ماه و آرزوهایم را شمرده بودم و برایش گفته بودم از تو و این حس سرکش توی قلبم. ساعت از یازده گذشته بودم و تو دیر کرده بودی و دل توی دلم نبود برای دیر آمدنت و زیر لب ذکر گفته بودم که سلامت باشی. وسط زمزه هایم صدای پاهایت را شنیدم پشت در حیاط خانه و دری که آرام باز شد و. . همه خواب بودند و آرام رفته بودیم سراغ یخچال و یخ ها را ریخته بودیم توی ظرف و بعد پاورچین پاورچین رفته بودیم زیر درخت انگور و تو نردبان را گرفته بودی توی هوا و من لرزان لرزان از آن بالا رفته بودم و هزار بار زانوهایم خم شده بود و دستم را گذاشته بودم روی شانه هایت تا رسیده بودم آن بالا و دستم رسیده بود به نزدیک ترین شاخه که بچینمش که تو گفته بودی: آن نه، برو سراغ آن یکی، کمتر توی چشم می زند و هر دو لبخند شده بودیم از تصور اینکه دستمان پیش بابابزرگ رو نمی شود که شب ها انگورچینی می کنیم. شاخه ی انگوری را از جایی که خیلی مشخص نبود چیده بودم با مهارت خاصی که تو یادم داده بودی و دستم را گذاشته بودم روی شانه ات و آرام پایین آمده بودم و انگورها را ریخته بودیم توی ظرف یخ و آب ریخته بودیم رویشان و گذاشته بودیم طرفی تا سرد شوند و خودمان گرم خواندن کتاب جدید نویسنده محبوب این روزهایمان شده بودیم و او شروع به خواندن کرده بود برایم توی تاریکی حیاط، زیر درختان انگور، کنار چاهی که صدای سکوت عمیقش توی تاریکی شب کمی دلم را می ترساند. "هلیای من!
به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.
من خوب می دانم که زندگی، یکسر، صحنه بازی ست؛
من خوب می دانم.
اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.
مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان!
به همه سوی خود بنگر و باز می گویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند.
به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نامحدود.
به زندگی بیندیش که می خواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.
به روزهای اندوه باری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد.
و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظه ای را برنمی گرداند.
تو امروز بر فرازی ایستاده ای که هزار راه را می توانی دید؛ و دیدگان تو به تو امان می دهند که راه ها را تا اعماقشان بپایی.
در آن لحظه ای که تو یک آری را با تمام زندگی تعویض می کنی،
در آن لحظه های خطیر که سپر می افکنی و می گذاری دیگران به جای تو بیندیشند،
در آن لحظه هایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس می کنی،
در آن لحظه ای که تو از فراز، پا در راهی می گذاری که آن سوی آن، اختتام تمام اندیشه ها و رویاهاست،
در تمام لحظه هایی که تو میدانی، می شناسی و خواهی شناخت، به یاد داشته باش
که روزها و لحظه ها هیچگاه باز نمی گردند.
به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه زمان" *
و بعدتر توی صفحه آخر کتاب نوشتیم ماجرای انگورچینی شبانه مان را توی نیمه های یک شب تابستانی.
پ.ن: * کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم. نادر ابراهیمی
پرسیده بود اگر به گذشته برگردیم چه حسرت هایی روی دلمان مانده که انجامش می دادیم؟
و من به تو فکر کرده بودم و تمام آن سال هایی که داشتمت ولی حواسم به بودنت نبود. راستش را بخواهی توی کنج ذهنم که هیچ در پس خیالمم نبود بی تو بودن را. و حالا بعد از گذشت این همه سال می خواهم برایت صادقانه اعتراف کنم که دوستت داشتم از همان روزهای نوجوانی ام. از همان روزهایی که کنارت می نشستم و تو برایم نقاشی های کتاب را قصه گونه تعریف می کردی جوانه این دوست داشتن توی دلم زده شد. بعدها برایم آنقدر بزرگ به نظر می رسیدی که وقتی می خواستم برایت از احساسم بگویم، توانش را نداشتم و زبانش را هم. ولی به گمانم تو خوب می دانستی احساسم را که پا به پایم می آمدی و همیشه حواست به من و دلم بود. توی آن سالها همیشه حسرت می خوردم که چرا پسر نیستم تا همراهت شوم و توی زمین های خاکی با رفقایت دنبال توپ بدوییم. حسرت می خوردم که چرا پسر نیستم تا بیشتر کنارت باشم عزیزتر از جانم. اگر حسرتی باشد حسرت روزهایی است که درد آمد و روی شانه های تو لانه کرد و من ذره ذره آب شدنت را می دیدم ولی از دور. بچه ی زرنگ فامیل بودم و روی شاخم بود پزشکی. این را بقیه می گفتند ولی حواس من پی درس نبود دیگر. کنکوری شدن من و درد کشیدن تو چرا باید هم زمان می شد. تو درد می کشیدی و من نمی توانستم کنارت باشم و باید غرق می شدم توی کتاب هایم. من تمام سال های بعد از تو حسرت آن روزها را با خودم کشیده ام جانِ حانم. و این حسرت وقتی بیشتر شد که تو از نبودنم گله کردی و من به اجبار بزرگترها باز هم نبودم. کنکور تمام شد و تو. خواستم بگویم دلم برای حرفهایت. برای شعرخوانی هایمان. برای ورق زدن دفتر خاطرات و شیرین زبانی هایت تنگ شده بزرگ مردِ همیشه خندانم.
+ به بهانه ی موضوع انشا جناب میر و دعوت نیل بانو.
++ عنوان از محمدرضا عبدالملکیان
روز آخر بود. آمدم روبروی ضریح و ایستادم به نگاه. رو به امام مهربانی ها ولی کلمه ها را گم کرده بود. اصلاً یادم نمی آمد برای چه آمده ام این همه راه را، آن هم توی این وقت سال و این همه شلوغی. روبروی ضریح ایستاده بودم و گیر کرده بودم توی آن شب عید و اشکهایی که ریخته شد و حرفهایی که ناتمام ماند و دلی که آواره. فرصت زیادی نداشتم، باید حرف می زدم، این همه راه را آمده بودم به قصد گفتن و گرفته شدن دستهایم ولی حالا مات و مبهوت فقط نگاه میکردم به زائرانی که اشک می شدند و ضربه هایی که روی درهای ورودی نواخته می شد به امید نگاهی. ذهنم جمع نمیشود! دستانم را مقابل صورتم گرفته ام ولی نمی دانم چه بخواهم از او که صاحب کرم است. احساس سرگشتگی می کنم. نگاهش می کنم و از ذهنم رد می شود که خسته ام آقا. صدای گریه می شنوم، سرم را بر می گردانم، زائری اشک می ریزد، آن یکی قرآن می خواند، یکی اذن دخول و من. برای وداع آمده ام و هنوز گیر کرده ام توی همان حرف اول. کتابی را دستم می دهند، بخوان ذکر وداع بخوان. داری می روی تا نمی دانم چند سال دیگر. زل می زنم به صفحه. کلمات در حرکت اند. دورشان را هاله ای گرفته که نمی گذارد متوجه شان بشوم. پلک می زنم، واضح می شود. زمزمه می کنم اما نه ذکر وداع، حرف دارم با آقا. از مامان. بابا. بچه ها. از همه می گویم جز. ساعت را نگاه می کنم، باید بروم. اما دلم راضی به رفتن نیست، با اکراه و آهسته قدم ورمیدارم رو به صحن. صدای زیارت امین الله پیچیده توی صحن. سرم را می گذارم روی در ورودی. چشمانم کمک می کنند و قبل از زبانم کلمات را سرریز می کنند روی صورتم. برایش می گویم از محال این روزهایم. نمی دانم چقدر گذشته است که صدایش به گوشم می رسد و سر بر می گردانم برای دیدنش. ولی او نیست. ذکر وداع را زیر لب زمزه می کنم و راهم را کج می کنم سمت درهای خروجی تا نمی دانم چند سال دیگر و شاید یکی از همین روزها.
+ عنوان آهنگ سرو زیر آب جناب سالار عقیلی
درباره این سایت