محل تبلیغات شما

تمام شب را منتظر برگشتنت شده بودم و وقتی همه خوابیده بودند، آمده بودم وسط حیاط و نشسته بودم رو به آسمان. و زل زده بودم به ماه و آرزوهایم را شمرده بودم و برایش گفته بودم از تو و این حس سرکش توی قلبم. ساعت از یازده گذشته بودم و تو دیر کرده بودی و دل توی دلم نبود برای دیر آمدنت و زیر لب ذکر گفته بودم که سلامت باشی. وسط زمزه هایم صدای پاهایت را شنیدم پشت در حیاط خانه و دری که آرام باز شد و. . همه خواب بودند و آرام رفته بودیم سراغ یخچال و یخ ها را ریخته بودیم توی ظرف و بعد پاورچین پاورچین رفته بودیم زیر درخت انگور و تو نردبان را گرفته بودی توی هوا و من لرزان لرزان از آن بالا رفته بودم و هزار بار زانوهایم خم شده بود و دستم را گذاشته بودم روی شانه هایت تا رسیده بودم آن بالا و دستم رسیده بود به نزدیک ترین شاخه که بچینمش که تو گفته بودی: آن نه، برو سراغ آن یکی، کمتر توی چشم می زند و هر دو لبخند شده بودیم از تصور اینکه دستمان پیش بابابزرگ رو نمی شود که شب ها انگورچینی می کنیم. شاخه ی انگوری را از جایی که خیلی مشخص نبود چیده بودم با مهارت خاصی که تو یادم داده بودی و دستم را گذاشته بودم روی شانه ات و آرام پایین آمده بودم و انگورها را ریخته بودیم توی ظرف یخ و آب ریخته بودیم رویشان و گذاشته بودیم طرفی تا سرد شوند و خودمان گرم خواندن کتاب جدید نویسنده محبوب این روزهایمان شده بودیم و او شروع به خواندن کرده بود برایم توی تاریکی حیاط، زیر درختان انگور، کنار چاهی که صدای سکوت عمیقش توی تاریکی شب کمی دلم را می ترساند. "هلیای من!
به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.
من خوب می دانم که زندگی، یکسر، صحنه بازی ست؛
من خوب می دانم.
اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.
مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان!
به همه سوی خود بنگر و باز می گویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند.
به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نامحدود.
به زندگی بیندیش که می خواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.
به روزهای اندوه باری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد.
و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظه ای را برنمی گرداند.
تو امروز بر فرازی ایستاده ای که هزار راه را می توانی دید؛ و دیدگان تو به تو امان می دهند که راه ها را تا اعماقشان بپایی.
در آن لحظه ای که تو یک آری را با تمام زندگی تعویض می کنی، 
در آن لحظه های خطیر که سپر می افکنی و می گذاری دیگران به جای تو بیندیشند،
در آن لحظه هایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس می کنی،
در آن لحظه ای که تو از فراز، پا در راهی می گذاری که آن سوی آن، اختتام تمام اندیشه ها و رویاهاست،
در تمام لحظه هایی که تو میدانی، می شناسی و خواهی شناخت، به یاد داشته باش
که روزها و لحظه ها هیچگاه باز نمی گردند.
به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه زمان" *

و بعدتر توی صفحه آخر کتاب نوشتیم ماجرای انگورچینی شبانه مان را توی نیمه های یک شب تابستانی.

پ.ن: * کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم. نادر ابراهیمی

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم...

این قرارمون نبود که... عشقو تو دلم بیاری، جا بزنی واسه قلبم، جای خالیتو بذاری...

ای عشق ای عزیزترین میهمان عمر...

تو ,توی ,بودیم ,لحظه ,ای ,بیندیش ,که تو ,بودم و ,آن لحظه ,ای که ,و دستم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها